×  
جستجو  
جواب سئوالات درباره زندگی و خداوند
مبهمات و معماها

زندگی کردن با امید

دانشجويي كه به بيماري ايدز و هموفيلي مبتلا بود ولي با اميد زندگي كرد ... به يك دليل. چگونه ميتوان عليرغم آنچه زندگي بر ما تحميل ميكند اميدوار بود.

PDF More Share by Email Twitter Share Facebook Share WhatsApp Share

به نوشتة استيو ساير

يك داستان شخصي و واقعي ... استيو ساير كه يك بيمار هموفيلي بود، در دورة ابتدايي به علت تزريق خون آلوده، به ويروسHIV و هپاتيت C مبتلا شد. سالها بعد زماني كه به سن نوزده سالگي رسيد و فهميد كه مرگش حتمي است، به كشورهاي مختلف سفر كرد و در صدها دانشكده تجربيات خود را با دانشجويان در ميان گذاشت. او آموخته بود كه چطور ميتوان در ميان شرايط هولناك زندگي، اميد و آرامش داشت. هزاران نفر از دانشجوياني كه سخنان استيو را شنيده اند به شما خواهند گفت كه شنيدن داستان واقعي زندگي استيو كه دربارة اميد و محبت خداوند است، چگونه زندگيشان را براي هميشه تغيير داده است. مطالبي را كه ميخوانيد گزيدة يكي از سخنان استيو است كه در دانشگاه كاليفرنيا در سانتا باربارا براي دانشجويان گفته است.

در نزديكي سواحل مِين، يك كشتي جنگي در ميان مه غليظ در حال حركت بود. در آن شب بخصوص يك دانشجوي سال دوم نيروي دريايي نور ثابتي را در فاصلة دور مشاهده كرد و بلافاصله اين موضوع را با ناخداي كشتي در ميان گذاشت و گفت: «ناخدا، من در فاصلة دور يك نور ثابت ميبينم كه دارد مستقيم به سمت ما ميآيد، دستور بدهيد چكار كنم؟» ناخدا پاسخ داد كه او به كشتي علامت بدهد تا مسير خود را به سرعت تغيير دهد. كشتي مقابل در پاسخ علامت داد كه: «خير، شما مسير خود را تغيير دهيد.» بار ديگر ناخدا از دانشجوي نيروي دريايي خواست تا به كشتي مقابل دستور دهد كه هر چه سريعتر مسيرش را عوض كند. اما بار ديگر پاسخ كشتي مقابل اين بود كه: «خير، شما مسيرتان را عوض كنيد.» براي آخرين بار دانشجوي نيروي دريايي تلاش كرد تا از كشتي مقابل بخواهد مسيرش را تغيير دهد و علامتي به اين مضمون فرستاد كه: «اين ناخداي ناوگان جنگي نيروي دريايي آمريكا است كه به شما دستور ميدهد، فوراً مسيرتان را عوض كنيد.» و پاسخ اين بود كه: «خير، شما مسيرتان را عوض كنيد چون اينجا برج فانوس دريايي است.»

اين داستان در واقع دارد برخورد ما انسانها را هنگامي كه با درد و رنج مواجه ميشويم، به تصوير ميكشد. به جاي اينكه ما خودمان را عوض كنيم و با شرايط موجود روبرو شده و خود را با آن تطبيق دهيم، غالباً ترجيح ميدهيم كه شرايط موجود تغيير كند. زندگي من مثال كاملي از اين ماجرا است.

زندگي كردن با ايدز: مراحل اوليه

من با بيماري هموفيلي به دنيا آمده ام كه يك نوع اختلال خوني است و باعث ميشود كه استخوانها و مفاصلم بدون هيچ دليلي متورم شوند. براي معالجة اين بيماري، از خوني كه توسط مردم اهدا ميشود پروتئين لازم را گرفته و به بيمار هموفيلي تزريق ميكنند. در بين سالهاي 1980 و 1983، خون يكي از اهدا كنندگان، مبتلا به ويروس HIV بود. در نتيجه تمام معالجاتي را كه از طريق تزريق خون دريافت كردم (شايد حدود صدها بار)، آلوده به ويروس ايدز بود. بعدها از همين طريق به بيماري هپاتيت C نيز مبتلا شدم.

زماني كه دانشجوي سال دوم دبيرستان بودم تازه اين موضوع را به من گفتند. من تا آن زمان نميدانستم كه HIV مثبت هستم. نخستين عكس العملي كه از خود نشان دادم، همان عكس العملي است كه معمولاً هنگام مواجه شدن با مسائلي كه قادر نيستيم از عهده اش بر آمده و آن را باور كنيم از خود نشان ميدهيم. من وجود بيماري را انكار كردم و طوري وانمود ميكردم كه انگار اين موضوع واقعيت ندارد. HIV مانند بيماري هموفيلي دردناك نيست. بيماري هموفيلي، وقتي مفاصل و ماهيچه ها متورم ميشوند، بسيار دردناك و آزاردهنده است. اما بيماري ايدز هيچگونه علائم ظاهري با خود ندارد، پس به راحتي ميتوانيد وانمود كنيد كه اصلاً بيمار نيستيد. والدين من نيز به همين صورت با اين موضوع برخورد ميكردند. آنها ميگفتند: «تو خيلي خوب و سالم به نظر ميرسي، بنابراين بايد حالت خوب باشد.»

زندگي كردن با ايدز: انكار

نمونة خوبي از اين نوع انكار را ميتوان در فيلم (مونتي پايتون در جستجوي جام مقدس) مشاهده كرد. در صحنه اي از فيلم ميبينيم كه پادشاه آرتور سوار بر اسب از ميان جنگل عبور ميكند و ناگهان با شواليه اي زرهپوش كه زرهاي سياه بر تن دارد مواجه ميشود. شواليه راه را بر پادشاه آرتور ميبندد و پادشاه متوجه ميشود كه براي عبور از آنجا مجبور است تا با شواليه جنگيده و او را شكست دهد. متعاقباً مبارزه اي آغاز ميشود و پادشاه آرتور موفق ميشود تا بازوي شوالية سياه را از تنش جدا كند. پادشاه شمشيرش را غلاف كرده، در مقابل شواليه تعظيم ميكند و به راه خود ادامه ميدهد. اما شواليه ميگويد: «نه!» و پادشاه آرتور جواب ميدهد: «ولي من بازويت را از تنت جدا كرده ام!» شواليه نگاهي به بازوي خود انداخته و ميگويد: «نه اين حقيقت ندارد تو اين كار را نكرده اي!» پس پادشاه آرتور نگاهي به زمين انداخته، به بازوي شواليه اشاره كرده و ميگويد: «بازوي تو درست همين جا است، نگاه كن!» و شواليه جواب ميدهد: «اين فقط يك زخم سطحي است و بس.» پادشاه آرتور كه ميبيند براي عبور از آنجا چاره اي ندارد جز اينكه با شوالية سياه وارد جنگي تمام عيار شود و او را دچار نقص عضو جدي كند، مبارزه اي خونين را آغاز ميكند. بنابراين مبارزه ادامه يافته و پادشاه آرتور تمامي اعضاي بدن شواليه را يكي پس از ديگري قطع ميكند تا وقتي كه تنها چيزي كه روي زمين ديده ميشود، قطعات بريده شدة بدن شواليه است و يك سر كه از تن جدا شده و در كنار قطعات ديگر بدن، روي زمين افتاده است. در حالي كه پادشاه آرتور سوار اسب شده و با سرعت ميتازد، صداي فريادي شنيده ميشود كه ميگويد: «اي ترسوي بزدل برگرد تا زانوهايت را گاز نگرفته ام!»

احتياج به توضيح نيست كه شوالية داستان، واقعيت را انكار ميكرد. او نميتوانست با اين حقيقت روبرو شود كه مبارزه را باخته است. اگر چه اين يك مثال ساختگي و طنز از مقولة انكار است، ولي خطرات ناشي از انكار حقيقت، كاملاً واقعي است. اگر من به انكار خود در ارتباط با بيماري ايدز ادامه ميدادم چه بسا هنگامي كه مثلاً دستم را با چيزي ميبريدم، احتياط لازم را به جا نياورده و باعث ناراحتي و يا مرگ كسي ميشدم. خطرات ناشي از انكار واقعيت براي خود شخص نيز بسيار خطرناك و دردناك ميباشد. زماني كه شما وجود واقعيت دردناكي را به مدت زيادي در خود سركوب كرده و تظاهر ميكنيد كه هيچ مشكلي وجود ندارد، به مرور زمان اين واقعيت در درونتان انباشته شده و به حدي ميرسد كه ناگهان منفجر شده و يكباره حقيقت چهرة خود را مينماياند.

زندگي كردن با ايدز: بيهودگي و عبث بودن انكار

من موفق شدم تا براي مدت سه سال انكار كنم كه به بيماري ايدز مبتلا شده ام. اما وقتي سال آخر دبيرستان بودم، حالم خيلي بد شد و علائم بيماري كم- كم خود را نشان داد. سلولهاي - T، در واقع گلبولهاي سفيد موجود در خون انسان ميباشند كه با عفونت مبارزه ميكنند. تعداد سلولهاي - T در بدن شما نمايانگر اين است كه آيا شما HIV مثبت هستيد يا خير. يعني به عبارتي مبتلا به ايدز هستيد يا نه. وقتي تعداد سلولهاي - T در بدن شما از عدد 200 پايين تر باشد، به اين معناست كه كاملاً به بيماري ايدز آلوده شده ايد. تعداد سلولهاي - T در خون من به عدد 213 رسيده بود و به سرعت هم كاهش مييافت. من خيلي - خيلي مريض و رنگ پريده بودم. هر چه ميخوردم حالم بد ميشد و تهوع داشتم. ديگر نميتوانستم تظاهر كنم كه مبتلا به ايدز نيستم و اين موضوع واقعيت ندارد ... اين موضوع كاملاً واقعي بود.

ديگر انكاري در كار نبود. بنابراين من بايد راهي پيدا ميكردم تا بتوانم به نحوي با موقعيت خود كنار بيايم. اولين كاري كه سعي كردم انجام دهم اين بود كه به دنبال مقصري بگردم و او را سرزنش نمايم. به نظرم اينطور ميآمد كه اگر كسي پيش من آمده و به من ميگفت: «استيون، همة اينها تقصير من است. من واقعاً از اين بابت متاسفم.» شايد احساس بهتري به من دست ميداد. براي شروع، كل اجتماع همجنس بازان را مورد ملامت و سرزنش قرار دادم. كاري آسان و راحت بود. اما وقتي بيشتر در اين باره فكر كردم متوجه شدم كه اين كاري احمقانه است كه يك گروه از مردم را به خاطر مشكل خودم سرزنش كنم. سپس تصميم گرفتم تا خدا را ملامت كنم. گرچه در آن زمان حقيقتاً به خدا ايمان نداشتم، ولي با خودم فكر كردم كه اگر كسي در اين بين كنترل وضعيت را در دست دارد، آن شخص بايد خدا باشد. بنابراين خدا مقصر است و او را سرزنش كردم.

زندگي كردن با ايدز: خشم

وقتي تمامي دردها و ناراحتيهاي دروني روي هم انباشته ميشوند طوري كه ديگر كاملاً تمركز و حواس شما را بر خود جلب ميكنند، ناگهان تمامي دردهاي درونتان تبديل به خشم ميشود، و سرانجام تبديل به خشمي مفرط و خطرناك ميگردد. حالا ديگر موقع مواجه شدن با هر چيزي ديوانه وار عصباني ميشدم. اگر كسي حرفي به من ميزد كه باعث دل خوري يا رنجش من ميشد، از شدت خشم منفجر ميشدم و به در و ديوارها مشت ميكوبيدم، يا اتاقم را به هم ميريختم و يا حركاتي از اين قبيل از من سر ميزد.

خيلي زود متوجه شدم كه خشم قادر است مغز و شعور انسان را مختل ساخته و مانع از اين شود كه معقول و منطقي عمل كند. بدتر از اين به تدريج اين امر باعث ميشود كه شما كساني را كه دوست داريد از خود برنجانيد. يك راه بهتر براي مقابله با درد، گريه كردن است، چون گريه كردن ديگران را آزرده خاطر نميكند و در عين حال احساس خيلي- خيلي خوبي به شما دست ميدهد. يك روز كه در اتاقم بودم، احساس كردم كه ديگر به آخر خط رسيده ام. حالم خيلي بد بود و وزن زيادي را از دست داده بودم. داشتم توي اتاقم داد و فرياد ميكردم، به در و ديوار مشت ميكوبيدم و به خدا ناسزا ميگفتم كه ناگهان پدرم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. پدرم يك الكلي بود و داشت اعتيادش را ترك ميكرد. او از طريق AA با قدرت عظيمتري، يعني قدرت خداوند آشنا شده بود. پدرم به من نگاه كرد و گفت: «استيو يك چيزي را ميداني، من نميتوانم به تو هيچ كمكي بكنم. دكترها و مادرت هم نميتوانند به تو كمك كنند. خودت هم قادر نيستي به خودت كمك كني. تنها كسي كه در حال حاضر ميتواند به تو كمك كند خداوند است.» پدرم از اتاق خارج شد و مجدداً در را بست.

زندگي كردن با ايدز: در جستجوي آسايش خاطر

از آنجايي كه تازه به ناسزاگويي خود به خدا خاتمه داده بودم، لذا پيش خودم فكر كردم در وضعيت خيلي مناسبي نيستم كه از او كمك بخواهم. اما انتخاب ديگري نداشتم. روي زانوهايم افتادم و گريه كنان گفتم: «بسيار خوب خدا، اگر آنجا هستي به من كمك كن و من هم به تو كمك خواهم كرد.»

در فاصلة زماني بسيار كوتاهي به وزن اول خود برگشتم. تعداد سلولهاي - T در خونم به 365 رسيد كه وضعيت مطلوبي بود و احساس ميكردم حالم خيلي خوب است. يكباره حالم واقعاً خوب شد و با خود فكر كردم: «بسيار خوب، خدايا از تو ممنونم و خداحافظ.»

من فارغ التحصيل شدم و تابستان همان سال به كالج رفتم تا براي تعيين سطح علمي خود و ورود به سال اول دانشگاه امتحان بدهم. در اين موقع بود كه با هم اطاقي آيندة خود آشنا شدم. وقتي امتحانم تمام شد، پسري بلند قد و لاغر با موهاي بلوند را ديدم كه روبرويم ايستاده است. او گفت: «هِي، به نظر طبيعي و عادي ميآيي. مايلي هم اطاقي من بشوي؟» با خودم گفتم: «اما تو اينطور به نظر نميآيي...» ولي با صداي بلند جواب دادم: «البته كه مايلم.» ما نه تنها هم اطاقي، بلكه در واقع بهترين دوستان يكديگر شديم. من متوجه شدم كه دوست من يك مسيحي است. تصويري كه تا آن موقع از مسيحيان در ذهن داشتم اين بود كه همة مسيحيان افرادي رياكار و متظاهرند، افرادي به ظاهر بسيار فروتن و محكوم كننده. فكر ميكردم مسيحيان هرگز بيش از اين مفهومي برايم نخواهند داشت. اما هم اطاقي من متفاوت بود.

او نوعي اختلال بينايي مزمن داشت كه مانع از مطالعه اش ميشد. وقتي كه در حين مطالعه به اوج خستگي و نااميدي ميرسيد - همان وضعيتي كه من را وادار ميكرد تا به ديوارها مشت كوبيده و همه چيز را نابود كنم - از مطالعه دست ميكشيد، چشمانش را مي بست، نفس عميقي ميكشيد و به مطالعه ادامه ميداد. پيش خود فكر ميكردم: «تو چطور ميتواني خودت را كنترل كني و چيزي را نشكني؟ تو حتماً بايد بزني و چيزي را بشكني.» اين موضوع واقعاً مرا شگفتزده ميكرد.

هم اطاقي ام براي گذراندن تعطيلات بهار از من دعوت كرد تا همراه او به ساحل دايوتا بروم. وقتي در ساحل نشسته بوديم، دوستم با پسري كه در كنارش نشسته بود سر صحبت را باز كرد. در ابتدا از موضوعات معمولي حرف زديم. بعد از مدتي دوستم تصميم گرفت تا وارد صحبت هاي جديتر و عميقتر شود. من مايل نبودم وارد صحبت هاي جدي شوم. مدتها بود كه خودم به اندازة كافي درگير مسائل جدي بودم. دانستن و قبول اين واقعيت كه قرار است اينقدر جوان بميريد، واقعاً دشوار است. اصلاً دلم نميخواست راجع به چنين مسائلي با يك غريبه آن هم در كنار ساحل گفتگو كنم. بنابراين خودم را يك جوري از بحث و گفتگوي آنها كنار كشيدم. آنها به صحبت خود ادامه دادند و صحبت دوستم عاقبت به جايي رسيد كه داشت توضيح ميداد به عنوان يك مسيحي به چه چيزي ايمان دارد. من هميشه تصويري از مسيحيان را در ذهن خود داشتم، ولي واقعاً نميدانستم آنها چه فكر ميكنند و به چه چيزي ايمان دارند، پس گوش دادم تا ببينم دوستم چه ميگويد.

زندگي كردن با ايدز: آنچه خداوند به ما هديه ميدهد

مطمئن نيستم بتوانم به خوبي دوستم موضوع را توضيح دهم، اما به نظرم او چيزي شبيه اين را گفت: «بديهي است كه من به خدا ايمان دارم و ايمان دارم كه خداوند ما را آفريده است تا همة ما با او در ارتباط باشيم. اما ما نميخواهيم با او رابطه داشته باشيم، بنابراين خدا را از خودمان دور ميكنيم. راندن و دور كردن خدا، اين تمرد و دوري جستن از خدا، چه به صورت طغيان و سركشي باشد و يا بي تفاوتي و انفعال فرقي نميكند در هر دو حال كتاب مقدس اين وضعيت را گناه ميخواند. من از لغت گناه خوشم نميآيد پس آن را راندن خدا مينامم. بنابراين چون ما خلق شده ايم تا با خدا رابطه داشته باشيم ولي از انجام آن امتناع ميكنيم، پس بايد مجازات شويم. مجازات تمرد و سركشي، مرگ است و ما ميميريم. يك مرگ ديگر نيز وجود دارد، و آن مرگ روحاني است، در اين صورت ما دور از خدا زندگي ميكنيم.» با خودم فكر كردم: «خوب اين باعث خوشحالي است.» پس گفتم: «اما خدا ما را دوست دارد.» دوستم گفت: «ولي خدا عادل نيز هست. محبت بدون عدالت معنايي ندارد.» اين موضوع به نظرم منطقي نميآمد بنابراين دوستم اينگونه توضيح داد كه: «كسي را در ذهن خود مجسم كن كه بيشتر از هر كس ديگري در اين دنيا دوستش داري، و حاضر هستي جانت را برايش فدا كني. حالا فرض كن او را از خودت رانده و مدت زيادي او را نبيني. فرض كن بعد از مدتي طولاني يك روز او را در فاصلة پنجاه متري خود ببيني و بخواهي با بازواني گشوده به سرعت به سوي او دويده و خود را در آغوش او بيندازي، ولي او مانع شده و بگويد: «نه صبر كن، يادت هست كه مرا از خودت راندي؟» حالا مجسم كن كه همين رفتار را با خدا كرده اي و او را از خودت رانده اي، كسي كه عظيمترين محبت در عالم هستي است.»

با خودم فكر كردم كه: «اين اصلاً خوب نيست.» و دوستم گفت: «اما خوشبختانه همه چيز در اينجا تمام نميشود. از آنجايي كه خداوند ما را بسيار دوست دارد و براي ما ارزش قائل است، پس تصميم گرفت تا مجازات گناه ما را بپردازد. او پسر خود، يعني عيسي را فرستاد تا به جاي ما بر روي صليب جانش را فدا كند، و چون عيسي (خداي مجسم شده) يك زندگي پاك و عاري از گناه داشت پس قادر بود تا تاوان گناه همة ما را بپردازد. او مجازات گناهان تمامي ما را پرداخت نمود.»

دوستم ادامه داد: «سه روز بعد عيسي از مردگان قيام نمود. او بر مرگ روحاني پيروز شد و حاضر است تا حيات ابدي را به ما هديه كند. حالا ديگر قرار نيست ما بميريم و همه چيز تمام شود. بلكه قرار است تا ابديت را در كنار خداوند كه با محبت ترين كسي است كه در عالم هستي وجود دارد، سپري كنيم.»

من گفتم: «حيرت انگيز است.» ولي دوستم گفت: «نكتة مهم اين است كه اگرچه او تاوان گناهان ما را پرداخت كرده و هدية حيات ابدي را به ما بخشيده است، ولي باز هم تصميم بر عهدة خودت ميباشد.» هنوز هم موضوع كاملاً برايم روشن نبود و خوشبختانه پسري كه در ساحل كنار ما نشسته بود هم همين وضع را داشت. بنابراين دوستم بيشتر توضيح داد: «بسيار خوب گوش كنيد، تصور كنيد كه در اين جاده در حال رانندگي هستيد. سرعت مجاز 35 مايل در ساعت است و شما داريد با سرعت 90 مايل در ساعت رانندگي ميكنيد. ناگهان پليس اتومبيل شما را متوقف كرده و برايتان جريمه مينويسد. براي پرداخت مبلغ جريمه فرداي آن روز بايد به دادگاه برويد. همين كه وارد دادگاه ميشويد ميبينيد كه قاضي دادگاه پدر شما است. پيش خودتان فكر ميكنيد: «چه خوب! قاضي پدر من است.» پدر شما نگاهي به شما انداخته و ميگويد: «استيو آيا تو قانون شكني كرده اي؟» و شما جواب ميدهيد: «بلي.» پس پدرتان ميگويد: «بسيار خوب، يا بايد مبلغ پانصد دلار جريمه را بپردازي و يا دو روز به زندان بروي.» و چكش را محكم روي ميز ميكوبد. چون قاضي عادل و منصف است، او موظف است تا حكم را صادركند. اما پس از صدور حكم از جايگاه خود برخاسته نزديك نيمكت تو آمده و رداي خود را در ميآورد، دستش را در جيب خود كرده و مبلغ پانصد دلار به تو ميدهد. چون پدرت تو را دوست دارد، حاضر است تا مبلغ جريمه را پرداخت كند. حالا مجسم كن كه پدرت درست روبروي تو ايستاده و پانصد دلار را به سوي تو دراز كرده و ميگويد: «بيا اين پول را بگير.» اما تو نيز به نوبة خود بايد تصميم بگيري كه آيا مايلي آن را بپذيري يا نه. همچنين در مورد خداوند نيز بايد تصميم خود را بگيري. اگر مايلي ميتواني به خدا بگويي: «نه، من ميخواهم ابديت را جدا و به دور از تو بگذرانم.» بايد انتخاب كني.

دوستم گفت كه ما هم ميتوانيم از طريق دعا وجهي كه خدا به خاطر گناهان ما پرداخت كرده است را بپذيريم. او گفت: «دريافت بخشش خداوند بسيار ساده است. اين فيض خداوند است و براي به دست آوردن آن لازم نيست كاري انجام دهيم. اين يك هديه از جانب خداست.» اين اولين باري بود كه دربارة فيض خداوند چيزي ميشنيدم. دوستم ادامه داد: «اين هديه را به وسيلة ايمان و از طريق دعا دريافت ميكنيم.» دوستم پيشنهاد كرد تا با آن پسر دعا كند. در حالي كه او با صداي بلند دعا ميكرد من هم در دلم دعا كردم.

زندگي كردن با ايدز: از عهدة ترس برآمدن

از آن لحظه به بعد زندگي من بعد جديدي به خود گرفت. ديگر لزومي نداشت كه هر شب موقع خواب نگران اين موضوع باشم كه آيا فردا صبح زنده خواهم بود يا نه. ديگر از مرگ ترسي نداشتم چون مرگ پاياني سياه و تاريك نبود. حالا ميدانستم وقتي كه مْردم، ميتوانم براي هميشه حيات ابدي را در كنار بزرگترين محبت عالم وجود بگذرانم. اين آزادي و رهايي بزرگي بود.

والدينم نيز اين دعوت را پذيرفتند. آنها نيز مانند من دعا كردند و از آن موقع به بعد زندگيشان به كلي تغيير كرد. خيلي عجيب بود كه والدينم به من اجازه دادند تا دور از آنها به جاهاي مختلف سفر كنم، عليرغم اينكه آنها ميدانستند كه من شايد بيش از شش ماه ديگر زنده نباشم. حتماً ميتوانيد تصورش را بكنيد كه چقدر براي آنها دشوار بود كه شاهد مرگ فرزندشان باشند، همانطور بايستند و نظاره گر مرگ فرزندشان باشند و بدانند كه هيچ كاري از دستشان بر نميآيد. آنها نميتوانستند كاري بكنند ولي حالا به يك دليل ميتوانستند با اين موضوع كنار بيايند، همان دليلي كه باعث ميشد من هم بتوانم اين وضع را تحمل كنم. آن دليل مشترك حضور عيسي در زندگي هر سه نفر ما بود.

زندگي كردن با ايدز: شناختن خدا

آيا اجازه ميدهيد كه اين فرصت را به شما بدهم تا هدية نجات خدا را دريافت كنيد؟ اگر شما دارو و راه علاج بيماري ايدز را داشتيد مطمئن هستم آن را به من هديه ميداديد. من راه رسيدن به حيات ابدي را ميدانم و اين يك هديه از جانب خدا است. بنابراين من سعي ميكنم اين هديه را به شما نيز بدهم. اگر در موقعيتي قرار داريد كه احساس ميكنيد قادر نيستيد به تنهايي از عهده اش برآييد و نياز به كمك داريد، يا وقتي تمام دنيا با مشت و لگد و خنجر به جان شما افتاده است و نياز داريد تا كسي دستتان را گرفته و شما را بلند كند، اگر اينطور است خواهش ميكنم همين حالا با من دعا كنيد. دعاي شما به منزلة بيان يك عبارت جادويي و يا سحرآميز، و يا يك سفر و خيال نيست. دعا، آغاز يك رابطه با خداوند است و مانند هر رابطة ديگري نياز به صرف وقت و سعي و كوشش دارد. اگر احساس ميكنيد كه به اين كمك احتياج داريد عجله كنيد و اين فرصت را از دست ندهيد. اين يك هدية رايگان است.

حالا من دعا ميكنم و شما آن را تكرار كنيد. اين را هم بگويم كه دعا كردن هيچ ارتباطي با بستن چشمها، خم كردن سر، به هم پيوستن دستان و يا فرياد كشيدن «هللويا» ندارد. اصلاً اينطور نيست. بلكه دعا نمايانگر نيت و گرايش قلبي شما است. يعني به عبارتي داريد به خداوند ميگوييد: «خداوندا، من قانون شكني كرده ام و تو را از خود رانده ام. حالا ميخواهم با پذيرفتن هدية نجات به سوي تو بازگردم.» اگر احساس ميكنيد كه به آنچه گفته شد احتياج داريد، خواهش ميكنم اين دعا را با من تكرار كنيد: «اي عيسي خداوند، من به تو احتياج دارم. از تو ممنون هستم كه به خاطر من بر روي صليب جانت را فدا كردي. از تو خواهش ميكنم كه وارد زندگي من شوي و از من آن وجودي را بسازي كه هميشه آرزو داشته ام باشم. آمين.»

اگر اين دعا را با خلوص نيت خوانده ايد، از اين لحظه باشكوهترين رابطة ممكن، يعني رابطه با خداوند را آغاز كرده ايد. اين رابطه صرفاً با دعا تمام نميشود. ارتباط با خدا يك جريان مداوم و ادامه دار است. رابطه با خدا يعني اينكه هر روز به او اعتماد كنيم و هرچه خواست و ميل شخصي ما است، انجام ندهيم بلكه ببينيم خدا از ما انتظار چه كاري را دارد. بعضي از مردم از من سوال ميكنند كه: «اين خيلي عالي است كه مسيحيت براي تو نتيجه بخش بوده است ولي آيا اين امكان هم وجود دارد كه اديان ديگر، براي اشخاص مختلف هم نتيجه بخش باشند؟» اين سوال بسيار خوبي است و پاسخ اين است كه من ايمان دارم كه خداوند فقط يك راه براي رسيدن به خود مهيا ساخته است، و اين راه از طريق مرگ عيسي بر روي صليب ميباشد. اگرچه نكات درستي در اديان ديگر وجود دارد، ولي بيشتر اين نكات مجموعه اي از قوانين اخلاقي است. براي مثال به شما گفته ميشود كه اگر روزي هفت مرتبه فلان كار را انجام دهيد به خدا نزديكتر خواهيد شد. اما اگر قرار باشد كه براي نزديك شدن به خدا سخت تلاش و كوشش كنيد، براي اين كه به نتيجة مطلوب برسيد چه مقدار تلاش و كوشش كافي است؟ از كجا بايد بدانيد كه به هدف مورد نظر رسيده ايد يا خير؟

به نظر من، در اينجاست كه مسيحيت حقيقت را آشكار ميكند چرا كه نزديك شدن به خدا فقط به خاطر فيض خداوند است و بس. همة ما ميدانيم كه هرگز مانند خداوند به كمال نخواهيم رسيد، ولي در عوض ميتوانيم به بخشش خدا اميدوار باشيم. در مسيحيت، هدف اين است كه ما به طريق عيسي سلوك كنيم، اگرچه ممكن است در بين راه دچار اشتباهات و لغزش هايي نيز بشويم. همة ما دچار اشتباه و خطا ميشويم ولي مهم اين است كه با تكيه و ايمان به فيض خداوند ميتوانيم به راه خود ادامه دهيم. براي ادامه دادن در اين راه، شما دعا كرده، كتاب مقدس را مطالعه ميكنيد و آگاه ميشويد كه خدا از شما چه ميخواهد. شما ميدانيد كه روزي به آرامش ابدي خواهيد رسيد. ممكن است تا وقتي كه به بهشت نرويد به اين آرامش دست پيدا نكنيد، ولي وقتي به آرامش رسيديد، اين يك آرامش ابدي خواهد بود.

اگر شما نيز مانند استيو، با بيماريهايي همچون ايدز، هموفيلي و يا هپاتيت C دست و پنجه نرم ميكنيد، و يا درگير مشكلات ديگري در زندگي خود هستيد و مايليد تا اطلاعات بيشتري در ارتباط با آنچه استيو سعي داشت تا با ديگران در ميان بگذارد به دست آوريد، لطفاً شخصاً خدا را شناختن را ملاحظه كنيد.

 من الان از عیسی مسیح خواستم به زندگیم وارد شود. (در ادامه اطلاعات مفیدی وجود دارد)
 من تردید دارم، خواهش میکنم که در این مورد بیشتر توضیح دهید.
 من یک سئوال دارم....

استيو ساير به دليل نارسايي ريوي، كه ناشي از بيماري هپاتيت C بود در روز سيزدهم ماه مارس سال 1999 درگذشت. اميد آنكه داستان واقعي زندگي استيو باعث شود كه شما نيز عيسي را در زندگي خود بپذيريد. استيو در روزهاي آخر زندگي اش ميگفت: «ميخواهم فقط با يك گروه ديگر دانشجويان هم صحبت كنم.» چرا او مشتاق بود تا اين كار را انجام دهد؟ استيو ميگفت: «اگر من به تمامي اين بيماريهاي كشنده مبتلا شدهام تا آن يك نفر هم بداند كه ميتواند با مسيح رابطه داشته باشد، پس ارزش اين را دارد كه من يك بار ديگر بتوانم با دانشجويان صحبت كنم. در نور ابديت، اين تنها چيزي است كه اهميت دارد.»

اگر عيسي را بپذيريم، حيات ابدي از آن ما خواهد شد. با انجام كارهاي خوب و نيكو نميتوانيم به بهشت برسيم. حيات ابدي يك هدية رايگان از جانب خداست براي تمامي كساني كه به مسيح ايمان ميآورند.

از كتاب مقدس ...

«زيرا خدا جهان را اينقدر محبت نمود كه پسر يگانة خود را داد تا هر كه بر او ايمان آورد، هلاك نگردد بلكه حيات جاوداني يابد.» (يوحنا 3 : 16)

«جميع ما مثل گوسفندان گمراه شده بوديم و هر يكي از ما به راه خود برگشته بود و خداوند گناه جميع ما را بر وي نهاد.» (اشعيا 53 : 6)

«آمين آمين به شما ميگويم هر كه كلام مرا بشنود و به فرستندة من ايمان آورد، حيات جاوداني دارد و در داوري نميآيد، بلكه از موت تا به حيات منتقل گشته است.» (يوحنا 5 : 24)

«اي موت نيش تو كجا است و اي گور ظفر تو كجا؟» (اول قرنتيان 15 : 55)

«و آن شهادت اين است كه خدا حيات جاوداني به ما داده است و اين حيات، در پسر اوست. آنكه پسر را دارد حيات را دارد و آنكه پسر خدا را ندارد، حيات را نيافته است. اين را نوشتم به شما كه به اسم پسر خدا ايمان آورده ايد تا بدانيد كه حيات جاوداني داريد و تا به اسم پسر خدا ايمان بياوريد.» (اول يوحنا 5 : 11 - 13)

Photos: Guy Gerrard and Tom Mills © Worldwide Challenge


با دیگران سهیم شوید
More Share by Email Twitter Share Facebook Share WhatsApp Share