×  
جستجو  
جواب سئوالات درباره زندگی و خداوند
سئوال و جواب

يك سياحت روحاني عجيب ولي واقعي

يك قدرت برجسته و شناخته شده در امر پيشگويي، طالع بيني و مشاوره رواني، اما سفر روحاني خود او هنوز ادامه داشت . . .

PDF More Share by Email Twitter Share Facebook Share WhatsApp Share

به نوشتة مارسيا مونتهنگرو

هدايت روح، مديتيشن (تفكر عميق)، پيشگويي از روي ستارگان، فعاليت فوق الطبيعه، ممارست در نفس برتر، مديتيشن كونداليني، پرورش توانايي هاي ذهني و روحي، دعا كردن خطاب به معلمين هندو، سفر ستاره اي (جدا شدن موقتي روح از بدن)، مبحث معاني رمزي اعداد، كارتهاي طالع بيني تاروت، تماس با مردگان، ارتباط با جادوگران، تصوف و عرفان، پيروي از موكتاناندا، راجنيش، ساعي بابا، ماهاراجي . . . و بسياري ديگر از اين قبيل، قسمتهايي از سفر من بود. چگونه به اين راه كشيده شدم؟

ميخواستم چيزي بيش از آنچه عادي و روزمره بود تجربه كنم

پدرم از جمله عرفايي بود كه منكر وجود خدا هستند و مادرم طوري بار آمده بود كه هميشه بايد به كليسا ميرفت. من و خواهرم مجبور بوديم به كليسا برويم چون مادرم فكر ميكرد اين كار صحيح است، اگرچه او خودش هميشه به كليسا نميرفت. چون پدرم در امور خارجه خدمت ميكرد لذا ما همواره در حال تغيير مكان بوديم. در كشورهاي بيگانه سر از كليساهاي متعددي در آورديم و همچنين در نواحي مختلف واشنگتن به كليساهاي متفاوت ميرفتيم. به مرور زمان در ارتباط با مذهب موضع جديتري گرفتم. زماني كه در مقطع دبيرستان تحصيل ميكردم معتقد بودم كه اگر شخص خوبي باشم خداوند از من راضي خواهد بود و من به بهشت راه مييابم. اما مطالعه دربارة ديگر اديان و ملاقات با كساني كه اعتقاداتي متفاوت داشتند باعث شد تا در اين مورد شك كنم. شايد مذهب بيش از آن چيزي بود كه من ميشناختم . . . من تنها يك آگاهي و دانش سطحي در ارتباط با خدا و عيسي داشتم. من طالب چيزي عميق تر بودم كه بتوانم آن را تجربه كنم. به نظر ميآمد كه مسيحيت اينگونه معنا شده است كه براي مسيحي بودن بايد به كانون شادي رفت و كارهاي خوب انجام داد. واقعاً چقدر كسل كننده! من چيزي را گم كرده بودم! همچنين در دوران دبيرستان نميتوانستم خود را با ديگران تطبيق دهم. من كسي بودم كه شعر مينوشت، در يك خانوادة الكلي زندگي ميكرد و ريشه و اصليتي نداشت. تمام اين عوامل دست به دست هم ميداد تا من احساس كنم با ديگران فرق دارم. وقتي مقطع دبيرستان را به پايان رساندم، سفر من آغاز شد.

فعاليت فوق الطبيعه از دوران دانشكده شروع شد

سفر روحاني من در دوران دانشكده، جايي كه فعاليت فوق الطبيعه را آغاز كردم، ادامه يافت. با شخصي دوست شدم كه اظهار ميكرد قادر است منشا و تجلي هر ماده را ببيند. او در جلسات روحانيوني شركت ميكرد كه روحانيون آن مدعي بودند داراي تواناييهاي ذهني جهت دريافت پيام از جانب مردگان هستند. در يك بعد از ظهر آفتابي در حالي كه با چشماني نيمه باز روي تختخوابم دراز كشيده بودم، احساس كردم در هوا شناور هستم. چشمانم را كاملاً باز كردم و از اينكه تخت خوابم را پايين و خودم را نزديك سقف اتاق شناور و معلق ميديدم واقعاً شگفت زده شدم. اول فكر كردم كه مرده ام. اين شوك باعث شد تا با ضربه اي سنگين و همراه با درد به درون بدن خود باز گردم. اين اولين تجربة من در زمينة جدا شدن از جسم بود. در آن زمان هيچ شناختي از اين پديده نداشتم و حتي نميدانستم كه اين پديده چه ناميده ميشود. دربارة اين موضوع با هيچكس حرف نزدم.

تواناييهاي ذهني و روحي و ستاره شناسي

سفر من تا دهة هفتاد ادامه يافت. در اين موقع با يك ستاره شناس و اشخاص ديگري كه تواناييهاي ذهني و روحي داشتند ملاقات كردم. همچنين دربارة اعتقادات مذهب هندو و بودا مطالعه كردم. به ياد دارم كه هر روز صبح در كافه ترياي محل كارم كتابي كه در مورد ودانتا (شاخهاي از مذهب هندو) است را مطالعه ميكردم. به مرور زمان تشابهاتي بين زندگي خود و رنگهاي چاكرا، يعني هفت مركز انرژي روحي رواني كه مطابق با اعتقادات مذهب هندو در بدن وجود دارند، يافتم. اين تجربه و تجربيات ديگر باعث شد تا اين انگيزه در من به وجود آيد كه با شتاب هر چه تمامتر وارد دنياي فعاليتهاي فوق الطبيعه و اعتقادات دنياي شرق شوم.

در طول ساليان متمادي، جستجو و تكاپوي من براي به دست آوردن تواناييهاي ذهني و روحي، سير صعودي خود را ميپيمود. در رشتة طالع بيني مطالعه كردم و يك آزمون هفت ساعته كه تحت نظارت و اجراي شهرداري بود اما تدوين و تصحيح آن بر عهدة هيئت طالع بيني بود را در آتلانتا و جورجيا گذراندم و به اين ترتيب صلاحيت دريافت پروانة كسب را به دست آوردم. پس از گذراندن آزمون طالع بيني شروع به تدريس آن كردم. سخنرانيهاي متعددي براي عموم ميكردم و براي مجلات طالع بيني و عصر جديد مقالاتي مينوشتم و عضو هيئت ممتحنة طالع بيني شدم و شخصاً آزمونهايي را در اين رابطه طراحي و تصحيح ميكردم. بالاخره به مقام رياست هيئت طالع بيني رسيدم.

اديان جهان آميزه اي از پيغامها را ارائه ميكردند

با اين همه تجربيات و دانشي كه به دست آورده بودم حاصل چه بود؟ پاسخ سوالاتم چه بودند؟ از آنجايي كه اعتقاد پيدا كرده بودم فقط جهالت وجود دارد و نه شرارت، بنابراين داستانهايي كه دربارة ظلم و بيداد تبهكاران و قاتلين ميشنيدم مرا ناراحت ميكرد. اگرچه معتقد بودم پس از مرگ دوباره باز خواهم گشت، ولي پاسخ اين سوال را نميدانستم كه در اين فاصله كجا خواهم رفت و چه مدت بايد در انتظار بازگشت باقي بمانم. اديان مختلف جهان كه با آنها مانوس تر بودم آميزه اي از پيغامها را ارائه ميدادند. بعضي از اين اديان به ما اين را ميآموخت كه پس از مرگ به مكاني خواهيم رفت كه به مدرسه شباهت دارد و سپس زندگي بعدي خود را انتخاب خواهيم كرد. ديگر اديان به ما ميآموخت كه پس از مرگ به مكاني خواهيم رفت كه از لحاظ روحاني تطهير يافته و پاك شويم - چگونه اين امر ممكن ميشد؟ هيچ توضيحي داده نشده بود و پس از اين مرحله زندگي جديد ما انتخاب ميشد. به وسيلة چه كسي؟ باز هم توضيحي وجود نداشت. فقط ميبايست به اين فرآيند اعتماد ميكرديم. تعليم ناراحت كنندة ديگر اين بود كه در لحظة مرگ هر فكري كه در ذهنم بود، تجربة پس از مرگ مرا براي مدتي تعيين مينمود. پس بهتر بود براي مدتي طولاني افكار بد را در ذهن خود نگاه ندارم! بهتر بود با تصاوير هراسناك در ذهن به خواب نروم! انديشيدن دربارة اين موضوعات بسيار ترسناك بود . . . اما تامل و تفكراتي اينچنين خود افكاري منفي بودند! زماني كه از اين افكار بيمناك ميشدم به وسيلة مديتيشن و يا خواندن سرودهاي ملايم سعي ميكردم تا اين افكار را از ذهنم بيرون برانم.

اديان جهان: به دنبال آرامش در مشرق زمين

من در يكي از پر رمز و رازترين اديان جهان در جستجوي آرامش بودم، يعني ظن بودايي (تفكر، عبادت و رياضت). براي اينكه بتوانم خود را از تمامي اميال و خواسته هايم رها سازم، لازم بود مديتيشني انجام دهم كه اجازه ميدهد افكار، ترسها و اميال آشكار شوند ولي بدون واكنش و پاسخ بمانند. اين عمل در زندگي خارج از مديتيشن هم قابل اجرا بود. براي كسي مثل من كه احساساتش چه در گذشته و چه در زمان حال دستخوش درد و رنج زياد شده بود، بسيار جذاب به نظر ميآمد. اگرچه جدا شدن از تعلقات در كتابها خوب به نظر ميآمد ولي براي دستيابي به آن لازم بود بهايي پرداخت شود. اين جدايي و كناره گيري به نظر غيرطبيعي ميآمد. ديدن «پوچي» در وراي محيط اطرافم، كه يك علامت فراست و تيزهوشي روحاني ديگر بود، پوچ گرايي و افسردگي را به همراه داشت. شايد اگر اين تمرينات را با پارسايي بيشتر تعاقب ميكردم، به مرور زمان موفق ميشدم عكس العملها و احساسات طبيعي خود را با بي احساسي جايگزين كنم. اما آيا بي احساس بودن و پذيرفتن هر نوع تفكر، كنش و احساس بدون هيچ داوري، انساني است؟

از طرفي به من آموزش داده ميشد كه بايد طبيعي و «روحاني» باشم، اما از طرف ديگر ياد ميگرفتم كه چگونه بايد عكس العملهاي طبيعي خود را رها سازم؛ و اين دو آموزش با يكديگر در تضاد بود. البته بايد بگويم كه چنين استدلالهاي منطقي به هيچ وجه تشويق و ترغيب نميشد و حتي مورد سرزنش قرار ميگرفت. لذا شخص ميتوانست و ميبايست تضادهاي موجود را بپذيرد. اگر اين مسئله مفهومي نداشت و منطقي نبود، خوب چه بهتر. در واقع هدف و مقصود اين بود كه بر ذهن معقول برتري يابم چرا كه افكار معقول مانعي بين من و روشنفكري بود.

اديان جهان: تلاش بيشتر در مديتيشن

اگرچه موفق نشدم به مرحلة جدا شدن و رهايي دست يابم، اما به تعاليم متناقض ظن همچنان وفادار ماندم. داستانهاي زيادي در رابطه با ظن خواندم و به مديتيشن ادامه دادم. احساس ميكردم آرامشي كه اوايل امر از مديتيشن تجربه ميكردم كمتر شده است و اين مسئله سبب ميشد تا بيش از پيش وقتم را براي مديتيشن صرف كنم تا شايد بتوانم آرامش از دست رفته را دوباره به تسخير خود در آورم.

در جستجوي خود براي شناختن توانايي هاي ذهني، متوجه شدم كه ماهيت انديشة عصر جديد و فلسفه اسرار مبتني است بر عدم وجود تنها يك واقعيت. تنها يك حقيقت واحد و يك واقعيت واحد وجود ندارد. واقعيت بر مبناي تجربة شما سنجيده ميشود، بنابراين ممكن است تغيير كند و يا در اشخاص مختلف متفاوت باشد. اگر چندين سطح مختلف از واقعيت وجود دارد و واقعيت مطلق نيست، پس بايد تعداد بيشماري حقيقت و واقعيت هايي كه در تضادند وجود داشته باشد. در بعد غيرعملي و خيال، اين براي انديشه و فكر بسيار مجذوب كننده بود و مرا آزاد ميگذاشت تا هر حقيقتي را كه مايل بودم، بپذيرم. اما در ابعاد عملي، اگر شخصي سرانجام حقيقت را كشف ميكرد، چه فايده اي داشت؟ يا واقعاً از كجا بايد بدانيم كه چنين چيزي وجود دارد؟ و اگر اينطور نيست، ديگر چه اهميتي داشت كه چه كسي چه چيزي را باور دارد؟ اينگونه تعاليم پاسخهايي را ارائه مينمود كه خود اين پاسخها باعث به وجود آمدن سوالات ديگري ميشد.

من آموختم كه ما تنها قطره اي در اقيانوس هستيم و هدف اين است كه پس از چندين دوره زندگي، دوباره به آن وجود يگانه كه برخي او را خدا مينامند بپيونديم. اين خدا - قدرت، منشاء ما و در نهايت سرنوشت غايي ما نيز بود. اين بدان معنا است كه هويت، خاطرات، استعدادها و شخصيت من كاملاً در آن وجود يگانه بلعيده ميشد. تكليف من چه بود؟ پاسخ آشفته كننده اين بود كه ديگر وجود نخواهم داشت. مرگ براي من به يك مقولة جذاب، ولي ناراحت كننده تبديل شد.

من مرتب اين را ميخواندم و ميشنيدم كه بهترين راه براي كمك به ديگران و در عين حال وفادار ماندن به مسير خود اين است كه بايد بر روي خود كار كرده و عاشق خود باشيم.

اگرچه صحبت از «عشق» عادي بود و در واقع پايه و اساس تمامي چيزها تلقي ميشد، اما به نظر ميآمد كه همه از اين لغت استفاده ميكردند تا اعمال خود را توجيه كنند. بنابراين اگر همسر شما زوج و همتاي روحاني شما نبود، «عشق واقعي» به شما اين اجازه را ميداد كه او را ترك كرده و شخص ديگري را بيابيد تا بتوانيد با او يك رابطة حقيقي داشته باشيد. بالاخره اين «قانون» عالم بود: قانون عشق. اما اين عشق تعريف نشده بود. تنها به گونه اي وجود داشت - نيروي عشقي كه در تمامي عالم گسترده شده و نفوذ كرده بود. يك مخلوق داراي شخصيت وجود نداشت كه مرا دوست داشته باشد؛ تنها چيزي كه وجود داشت انرژي آن بود كه از جانب آن وجود يگانه به ما ميرسيد. آيا يك نيرو ميتوانست براي من اهميتي قائل باشد؟

محبت خدا و اديان ديگر جهان

در بهار و تابستان سال 1990، يك نيروي غير قابل توصيف مرا در بر گرفت و مرا بر آن داشت تا به كليسا بروم. از آنجايي كه در آن موقع از مسيحيت، مسيحيان و كليسا متنفر بودم، اين موضوع مرا عصباني ميكرد. در ابتدا اين احساس را ناديده گرفتم، سپس سعي كردم در برابر آن مقاومت كنم و بعد از اينكه مدتي در مقابل آن تقلا كردم بالاخره تصميم گرفتم كه تسليم شوم با اين اميد كه اين احساس از من دور خواهد شد. پيش خود اينگونه استدلال كردم كه عامل وجود اين احساس يكي از زندگي هاي قبلي من به عنوان يك راهب يا كشيش است.

در اولين دقايق مراسم عبادت در كليساي بزرگي واقع در مركز شهر آتلانتا، احساس كردم محبتي كه قبلاً هرگز آن را تجربه نكرده بودم سر تا پاي وجود و درونم را پر ساخت؛ اين محبت به قدري نيرومند بود كه مرا به گريه وا داشت. ميدانستم كه اين محبت از جانب خدا بود و نه تاثير موسيقي، مردمي كه حضور داشتند و يا مكاني كه در آنجا بودم. آن محبت حقيقي بود و من كه از يك خانوادة الكلي بودم، تشنة چنين محبتي بودم. يكشنبة هفتة بعد دوباره برگشتم، نه به اين دليل كه تجربة ديگري داشته باشم، بلكه ميخواستم همان جايي باشم كه آن محبت برايم اتفاق افتاده بود.

محبت خداوند با ارزشتر از توانايي هاي ذهني است

اگرچه كسي در كليسا در رابطه با طالع بيني صحبت نكرده بود، اما پس از گذشت چند هفته در ارتباط با طالع بيني احساس ناپاكي ميكردم. تنها چيزي كه ميدانستم اين بود كه طالع بيني به گونهاي مرا از اين خداي محبت جدا ميساخت. سپس به اين نتيجه رسيدم كه خداوند طالع بيني را دوست ندارد و از من ميخواهد تا از آن دست بكشم. ولي چگونه ممكن بود از كاري كه تمام عمر انجام داده بودم دست بكشم؟ چطور ميتوانستم از هويت خود و هدفم دست بردارم؟ بعد از پسرم، چيزي مهمتر از طالع بيني در زندگي من وجود نداشت. اما احساس كردم انتخاب ديگري ندارم؛ برايم آشكار بود كه خداوند طالع بيني را دوست ندارد. با اينكه خودم نيز باور نداشتم، اما در اواخر سال 1990 طالع بيني را كنار گذاشتم. در آن زمان رئيس كميتة آموزشي و عضو كميته هاي مختلف در انجمن طالع بيني بودم و برنامه ريزي شده بود كه عهده دار تدريس يك كلاس نيز باشم. بايد معلم ديگري را پيدا ميكردم. بايد به همكاراني كه تماس ميگرفتند ميگفتم كه بعد از اين ديگر يك طالع بين نيستم.

حالا چه اتفاقي ميافتد؟ با اين تفكر كه بايد كتاب مقدس را مطالعه كنم، از انجيل متي كه اولين كتاب عهد جديد است، شروع كردم. مطالعة كتاب مقدس باعث شد تا با چيزي مطهر و بيغش تماس حاصل كنم، ولي نميدانستم آن چه بود. اگر چه كتاب مقدس را در زمان نوجواني مطالعه كرده بودم، ولي اين بار فرق ميكرد. احساس ميكردم كه دارم از درون كاملاً پاك ميشوم.

عيسي و فعاليتهاي فوق الطبيعه

اين شخص، يعني عيسي، مرا مجذوب خود كرد. به نظرم اينگونه ميآمد كه دارم براي اولين بار دربارة او ميآموزم. يك روز عصر، يعني دقيقاً قبل از كريسمس سال 1990، در حالي كه داشتم متي باب هشتم را مطالعه ميكردم، فهميدم كه عيسي واقعاً كيست. وقتي عيسي بر روي قايق همراه شاگردانش بود طوفاني سهمگين در گرفت. شاگردان سراسيمه و وحشتزده عيسي را از خواب بيدار كرده و به او گفتند كه در حال غرق شدن هستند. عيسي در دم طوفان را آرام نمود. چگونه؟ اين عمل عيسي شبيه ديگر فعاليتهاي فوق الطبيعه نبود. او آبهاي آرام را متصور نساخت و يا جادو نكرد. عيسي به بادها و دريا فرمان داد و آنها از او اطاعت كردند. اين بدان معناست كه عيسي بر طبيعت نفوذ و برتري دارد.

من با اعمال گذشته خود از خدا جدا شده بودم، من تمام عمرم را بر پاية ارادة خود زندگي كرده بودم، ارادهاي كه خدا و كلام او را رد كرده و با او به مبارزه برخاسته بود. من متوجه شدم كه تنها از طريق عيسي ميتوانم بخشش را يافته و با خداوند آشتي كنم، خداي مجسم شده اي كه به دليل محبت بيقيد و شرطي كه نسبت به من دارد به خاطر من شكنجه ديد و مرد. من متوجه شدم كه عيسي نجات دهنده است. او پسر خداست و خداي پسر. براي اولين بار متوجه شدم كه به چه دليل عيسي بر روي صليب مرد.

سرانجام سوالاتم پاسخ داده شد

در آن چند دقيقه اي كه همراه كتاب مقدس بر روي تخت نشسته بودم، فهميدم كه حقيقت و پاسخ تمامي سوالاتم واحد و شبيه هم هستند: عيسي مسيح. چه حقيقت ساده و در عين حال پرشكوهي!

بنابراين خود را به عيسي مسيح سپردم و مطمئن بودم كه از آن لحظه به بعد به او تعلق دارم. چندين ماه بعد فهميدم كه در طي سال 1990، در محل كارم، يك مرد جوان مسيحي كه خود كار نيمه وقت داشت همراه گروهي از اعضاي كليسايشان برايم دعا كرده بودند. عيسي با ديگر «سروراني» كه قبلاً دربارهشان مطالعه كرده بودم تفاوت داشت. او واقعي تر از رهبران روح، سروران جلوس كرده، آن وجود برتر . . . و تمامي آن چيزهاي پوچ و دستنيافتني كه هيچ گواه و شهادتي دال بر وجود خود نداشتند . . . بود، زيرا كه عيسي به صورت جسم به اين جهان آمد. او گرسنگي و تشنگي را تجربه نمود و درد و اندوه را احساس كرد. عيسي پيغامي نداد كه حاكي از انكار حضور زشتي و ناپاكي و گرد و غبار در اين دنيا باشد، بلكه عيسي با رانده شدگان و زنان بدكار و باجگيران نشست و برخاست نمود و در عين حال بيگناه باقي ماند. او به معناي واقعي كلمه حقيقي بود. اگرچه عيسي يك انسان كامل بود اما در عين حال خداي مجسم شده نيز بود. او در طبيعت و ذات همانند خدا بود اما شكوه و جلال خود را كنار گذاشت (ولي الوهيت خود را نه) تا در ميان زنان و مرداني باشد كه رنج ميبردند. عيسي مسيح با ميل و رضايت خويش شكنجه شد و حاضر شد تا مرگي دردناك را متحمل شود تا از اين طريق بتواند تاوان گناهان ما را بپردازد. عيسي در روز سوم جسماً برخاست و بر مرگ غلبه نمود تا ما بتوانيم حيات ابدي را در كنار خداوند داشته باشيم. هيچ جادوگري، هيچ رهبر روحاني، هيچ بودايي، هيچ شاماني (كاهن يا جادوگر)، هيچ افسونگري و يا هيچ فردي با توانايي ذهني قوي نتوانسته بر مرگ غلبه كند. همة آنان سرد و خاموش و بيحركت در قبرهاي خود خوابيده اند. اما عيسي بر مرگ غلبه يافت و امروز زنده است.

آنچه كه طالع بيني و فعاليتهاي فوق الطبيعه قادر نبود ميسر سازد

من از لحاظ معنوي همراه بودائها، جادوگران و پويندگان حكمت كه حقيقت عيسي را نپذيرفته بودند درون قبر بودم. مطالعات بغرنج و پيچيده اي كه مرا اسير ساخته بود، لايه هاي بي پايان واقعيتها و حقايقي كه دنبال كرده بودم، تقلاي دائمي براي استنتاج، فعاليتهاي فوق الطبيعه، نياز براي باور اينكه در هر حال هر شخصي نيكويي و خوبي را بايد در درون خود جستجو كند، همگي راه هايي پر پيچ و خم و تله اي بيش نبودند. درك حقيقت حتي براي يك بچه هم ساده بود، چرا كه حقيقت يك شخص است. عيسي راه را به مردم تعليم نداد و يا نگفت كه او راهي را سراغ دارد. عيسي فرمود كه او خود آن راه است . . . نه يكي از راه ها، بلكه تنها راهي كه وجود دارد.

بزرگترين تفاوتي كه بين زندگي قبلي و زندگي كنوني من در مسيح وجود دارد چيست؟ آيا خوشحالتر هستم؟ آيا زندگي برايم راحتتر است؟ خير به هيچ وجه اينطور نيست. تفاوتي كه وجود دارد اين است كه من از لحاظ معنوي احساس رضايت ميكنم. اما هنوز چيزهاي زيادي وجود دارد كه بايد ياد بگيرم و مجال بيشتري تا در مسيح رشد كنم. اما آموختن و رشد در مسيح، از خود مسيح كه شالوده و اساس است سرچشمه ميگيرد، و نيازي نيست كه آن را خارج از مسيح جستجو كرد. جستجو پايان يافته است؛ تشنگي فرو نشانده شده است؛ اشتياق درون رفع شده است.

عيسي صحبت ميكند

«من راه و راستي و حيات هستم. هيچكس نزد پدر جز به وسيلة من نميآيد.» يوحنا (14 : 6)

«ليكن كسي كه از آبي كه من به او ميدهم بنوشد، ابداً تشنه نخواهد شد، بلكه آن آبي كه به او ميدهم در او چشمة آبي گردد كه تا حيات جاوداني ميجوشد.» (يوحنا 4 : 14)

«من نان حيات هستم. كسي كه نزد من آيد، هرگز گرسنه نشود و هر كه به من ايمان آرد، هرگز تشنه نگردد.» (يوحنا 6 : 35)

پس عيسي پيش آمده، بديشان خطاب كرده گفت: «تمامي قدرت در آسمان و بر زمين به من داده شده است.» (متي 28 : 18)

«اينك بر در ايستاده ميكوبم؛ اگر كسي آواز مرا بشنود و در را باز كند، به نزد او در خواهم آمد و با وي شام خواهم خورد و او نيز با من.» (مكاشفه 3 : 20)

بسياري از مردم به دنبال دستيابي به تواناييهاي ذهني و يا فعاليتهاي فوق الطبيعه هستند، چون در پي يافتن رضايتمندي شخصي و معنوي ميباشند. خداوند اين رضايتمندي را در ايجاد رابطه با خود در اختيار ما قرار ميدهد. براي اطلاعات بيشتر لطفاً شخصاً خدا را شناختن را ملاحظه نماييد.

 چطور میتوانیم با خداوند رابطه شخصی خود را آغاز نمائیم؟
 آیا سئوالی دارید؟

با دیگران سهیم شوید
More Share by Email Twitter Share Facebook Share WhatsApp Share