نويسنده: بينام
بعضي از مردم در مسير زندگي با موفقيت قدم بر ميدارند و فرصت ها را مي قاپند. اشخاص ديگري همچون من، به وسيلة ايجاد ارتباطهاي متعدد با عدم تعادل، اعتياد، و يا مواجه شدن با رويدادهايي توام با هرج و مرج و بي نظمي كه از قبل پيشبيني نشده اند، مسير زندگي را طي ميكنند. علائم افسردگي امكان دارد به دليل تصميمات بدي كه يكي پس از ديگري گرفته ميشوند در شخص پديدار شود.
براي مثال من اين اشتباه را كردم كه اولين شب عاشقانة خود را با گيجي و بيحسي ناشي از مستي در هم آميختم. تنها چيزي كه به ياد دارم اين بود كه مردي شانه هايم را تكان ميداد و به من ميگفت كه وقت رفتن به خانه است.
سپس يك شب بحثي بي معني دربارة ID هاي جعلي به ميان آمد، من پنجمين گيلاس تيكيلا را نوشيدم و سه دوست دختر در كنارم بودند. تينا به سلامتي دو نفر داوطلبي نوشيد كه مايل بود نسبت به آنها توجه و لطف بيشتري نشان دهد، دو نفري كه زودتر از بقيه مست كنند. بيست دقيقه بعد گيلاس مشروب من ته كشيده بود و فيلمي كه در حال تماشايش بوديم به نظر خنده دار ميآمد. بعد از مدت كوتاهي اين برنامة ما با اشكال مواجه شد، چون من مجبور شدم مكرراً به دستشويي بروم. امتيازها داشت اضافه ميشد، اما من هنوز نتوانسته بودم دستشويي را ترك كنم. وضعيت من به مرور بدتر ميشد. يك نفر تلفن زد و خواست تا كسي بيايد و مرا از آنجا ببرد. من مدت سه روز خوابيدم در حالي كه يك سطل بيست ليتري در كنار رختخوابم بود.
در جستجوي يافتن طريق جديدي براي زندگي، من همراه دوست پسرم ريچ، كه با او زندگي ميكردم به كلورادو رفتم. در طول راه ما در مورد جشن عروسي كه در پيش داشتيم نقشه ميكشيديم. من فكر كردم اين مرد واقعاً به من علاقه دارد. ما در شش ماه گذشته فقط فريب و اغوايي را تجربه كرده بوديم كه حاصل اوهام و خيالاتي بود كه گرفتارش بوديم. اكنون كه در كلورادو بوديم خانة كوچكي را پيدا كرديم كه ميتوانستيم آن را اجاره كنيم. تا آن لحظه تنها بحث و مجادله بين ما سر اين موضوع بود كه كدام اتاق را بايستي براي مصرف ماريجوانا اختصاص دهيم. من به ريچ گفتم كه زيرزمين مناسب است. من نميخواستم با قانون مشكل داشته باشم.
ريچارد قول داد كه اگر من كار كنم و خرج دانشكدة او را بدهم بعد از اينكه او فارغ التحصيل شد همين كار را براي من انجام خواهد داد. من به شدت به ريچارد وابسته شده بودم چون او با كساني در ارتباط بود كه مواد مورد نياز مرا تامين ميكردند و اين مواد مرا در اوج نگاه ميداشت. بعد از گذشت سه ماه من قادر نبودم بدون استفاده از موادي كه ريچارد برايم ميآورد هيچ فعاليتي انجام دهم. ريچارد مرا با چهره اي از زندگي آشنا كرد كه تا آن موقع تجربه نكرده بودم، و نسبت به قدرت آن غافل بودم. من ميتوانستم در غروب خورشيد، پروانه ها را مجسم كنم. تخيل من باعث ميشد تا احساس زنده بودن كنم و همچنين باعث ميشد تا افسردگي كه از آن رنج ميبردم در پس آن پنهان بماند.
اما با گذشت زمان تخيل فعال من باعث شد تا بار ديگر احساس پوچي در من پديدار شود. اين اتفاق زماني افتاد كه يك شب در ايوان خانة مادر ريچارد نشسته بودم. خيابان تاريك بود بجز نور خفيفي كه از چراغهاي خيابان ميتابيد. من تنها در ايوان نشسته بودم، ريچارد داخل خانه بود و همسايه ها در خواب بودند. از خيابانهاي تاريك اطراف و پشت بام خانه ها گروههاي تاريكي همراه با خندههايي بلند و پر سر و صدا و پنجه ها و چنگالهايي تيز به طرف من ميآمدند و از اينكه اوقات تعطيلي داشتند بسيار هيجان زده بودند. همبازيهايي كه شكل اهريمن بودند در آن حوالي به خنده و سر و صداي خود ادامه دادند. من از ترس اينكه آنها متوجه حضور من شوند مثل مردهها بيحركت سر جايم ميخكوب شده بودم. درست در لحظهاي كه احساس كردم احتياج به نفس كشيدن دارم، ولي اگر نفس بكشم محل اختفايم افشا خواهد شد، ريچارد به ايوان آمد.
من همچنان با تمركز به انتهاي خيابان خيره شده بودم و اميدوار بودم كه آن موجودات متوجه ريچارد نشوند. تاريكي شب كم - كم حركات ناهنجار آن موجودات را درون خود پنهان كرد تا جايي كه ديگر نميتوانستم آنها را پيدا كنم. ريچارد حواسم را پرت كرد و ما شروع كرديم به گپ زدن. من دربارة موضوعات نامربوط شروع به صحبت كردم، دربارة اينكه پاه ايم چقدر لاغر هستند و به هم نميچسبند. من عاجزانه سعي ميكردم تا خود را تسلي دهم. به خودم تلقين كنم كه حالم خوب است و هنوز هم دارم خوش ميگذرانم. لاغر بودن ارزش اين را داشت. مردها اينجوري دوست دارند، و از طرفي آنچه را كه دقايقي قبل ديده بودم به قول خودشان چيزي بيش از يك سفر كوتاه بد نبود.
اما اين استدلالها جوابگوي سوالاتي كه مدام در ذهنم تكرار ميشد نبودند. اگر اين سفر كوتاه تمام نشود چه اتفاقي خواهد افتاد؟ اگر دفعة بعد اين موجودات دور نشدند چه؟ اگر موضوع را به ريچارد ميگفتم او ديگر خوراكيهاي مورد علاقه ام را به من نميداد و اظهار ميكرد كه قادر نيستم از عهدة مصرف اين شيرينيها بر آيم. زماني كه متوجه شدم بايد به تنهايي تن به سفرهاي بد ديگري كه در پيش بود بدهم و رنج و درد آن را تحمل كنم، پوچي به اعماق وجودم رخنه كرد.
صبح روز بعد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم و همانطور كه دراز كشيده بودم به سقف اتاق خيره شدم. براي اولين بار در اين اواخر احساس كردم كه افكارم برنده و واضح است. تا جايي كه به اطرافيانم مربوط ميشد من داشتم از زندگي لذت ميبردم. من تا صبح در مهمانيها بودم و خوش ميگذراندم و كارهايي را انجام ميدادم كه فقط در نمايشنامه هاي پليسي دربارهاش حرف ميزنند. عاقبت اين حقيقت را پذيرفتم كه تا آن روز صبح زندگي نميكردم. ريچارد را از خواب بلند كردم و به او گفتم كه تصميم گرفته ام به دانشكده بروم و بعد از اين مايل نيستم اينگونه زندگي كنم.
ريچارد در فكر منافع خودش بود. او تا به حال هرگز مرا تا اين حد مصمم، سركش و رها از چنگال و تاثير خود نديده بود. با اقوام خود تماس گرفتم و به آنها گفتم كه قصد دارم به دانشكده بروم و يكي دو روز ديگر براي خداحافظي پيش آنها خواهم رفت. خانوادة ريچارد عقيده داشت كه من واقعاً آدم وحشتناكي هستم چون دارم ريچارد را ترك ميكنم. آنها معتقد بودند كه ريچارد براي من كارهاي زيادي كرده است. من چطور ميتوانستم اين همه بي ملاحظه باشم؟ اگر فقط آنها حقيقت را ميدانستند.
من وارد دانشگاه ايالت واشنگتن شدم. هرگز سلول تنگ و سرد خود را كه شمارة آن 823 بود و آن را به عنوان خوابگاه ميشناسند فراموش نخواهم كرد. آيا دانشكده واقعاً ميتوانست زندگي مرا تغيير دهد؟ حداقل من فكر ميكردم كه اينگونه خواهد شد، ولي مضحك بود چون احساس ميكردم كه حالم حتي از وضعيت اين اتاق نفرت انگيز نيز بدتر است. باز هم پوچي و خلاء.
در حالي كه فكر خودكشي در من ريشه ميدواند، آثار افسردگي به مرور در من پديدار شد. من با حسادت به ته سيگارهاي خود كه از پنجرة طبقة هشتم اتاقم به پايين ميافتاد نگاه ميكردم، و به آزادي آنها غبطه ميخوردم، آزادي كه با هدايت شخصي خودشان بود. در اين احوال به درون كيف كوچك سياه خود چنگ ميانداختم، با اين اميد كه درون سياهي چرمين آن بتوانم يك سيگار ديگر پيدا كنم. خواهش ميكنم، فقط يكي ديگر. يك شادي كوچك ديگر قبل از اينكه صبح شود. من التماس ميكردم و با عصبانيت به داخل كيف چنگ ميانداختم، ولي بيفايده بود و چيزي پيدا نميكردم.
بعد از اينكه يك هفته از مراسم آشنايي دانشجويان سپري شد، ورود هم اطاقي ام باعث شد تا افكارم از بيچارگي و بدبختي منحرف شود. او دختري عالي، موفق و شادكام بود و از ملاقات با مردم هيجانزده ميشد. اين باعث شد تا غم و اندوه فلج كننده اي كه در من وجود داشت به طور مصنوعي برطرف شود. هفتة اول شروع كلاسها ما به تمامي مشروب فروشيها سر زديم. من همچنان اميدوار بودم كه با خريد هر قوطي آبجو خلاء و پوچي درونم پر شده و افسردگي از من دور شود. من مايل نبودم اين واقعيت را بپذيرم كه هر مهماني كه در آن شركت ميكردم همانند ديگر مهمانيها تمام ميشد. اما اين دفعه من قصد داشتم تا مهماني را بصورت متفاوتي پايان دهم. «هي، بابي، آيا ماشين مو زني داري؟»
در حالي كه ماشين مو زني موهايم را كه بلندي آن تا سر شانه هايم ميرسيد در خود ميجويد و از وسط سرم راهي براي خود باز ميكرد، من پوزخند ميزدم. دسته - دسته انبوه موهايم از سر شانه ها و سينه ام معلق زنان به پايين ميغلطيد. صداي نفس - نفس زدن اطرافيان را شنيدم و وقتي نگاه كردم متوجه شدم كه در ايوان خانه، در زير نوري كه شاپرك ها آن را احاطه كرده بودند براي مردمي كه در محوطة حياط بودند تفريح و سرگرمي ايجاد كرده ام.
آنها با نيشخند و تمسخر اظهار ميكردند: «فردا صبح از كار خود پشيمان خواهد شد و افسوس خواهد خورد.» ديگران در حالي كه آبجو ميخوردند زمزمه ميكردند: «دوست دارم فردا صبح قيافه اش را ببينم.» من فكر كردم از اينكه ميخواهم خودم باشم، مردم قطعاً تحت تاثير جسارت و ذوق من قرار خواهند گرفت. در حالي كه دستان خود را بر روي موهاي كوتاه شده و زبر خود ميكشيدم، دندانهايم از ميان لبان مست و كثيفم نمايان شد. هميشه دوست داشتم موهايم را از ته بتراشم. قبلاً چند تا از دوست پسرهايم را تهديد كرده بودم كه اين كار را خواهم كرد. عاقبت اين كار را كرده بودم. من احساس پيروزي ميكردم. اما پيروزي بر چه؟ و اين چيزي بود كه مغز مست و مخمور من نميتوانست درباره اش تصميم بگيرد. من فقط اين را ميدانستم كه شديداً به اين نياز دارم كه احساس خوشي كنم.
دو ماه بعد، شوق و ذوق جسورانة ساختگي من خشك و پژمرده شد و از بين رفت. اگر كسي براي ملاقاتم ميآمد يكي از لباسهاي مورد علاقه ام را تنم ميديد. شلوار زرق و برقدار مشكي كتاني، كه در زير آن منگوله هايي آويزان بود و باعث ميشد پاهايم بسيار لاغرتر به نظر آيد. لاغري كه زماني به آن افتخار ميكردم، اكنون به نظرم يك ضعف ميآمد. پاهايم قادر نبود حتي مرا چند طبقه بالا ببرد. روزي پاهايم به قدري قوي بود كه با آنها فوتبال بازي ميكردم و دوچرخه سواري ميكردم ولي حالا بيفايده و بلااستفاده به نظر ميآمدند. حتي كف پاهايم نيز بيش از اندازه استخواني و نحيف شده بود. راه رفتن بر روي زمين خوابگاه كه با فرش نازكي پوشانده شده بود برايم عذاب آور بود. استخوانهاي كف پاهايم هنگام اصابت به زمين سخت اذيت ميشد. به مرور ديگر از رفتن به دستشويي نيز ميترسيدم.
سينه هايم كه زماني شهوتانگيز بودند اينك چروكيده و پژمرده شده بود، و چشمهايم عاري از شادي و خوشحالي بود. مثل اين بود كه صدايم از ته قبر بيرون ميآيد، ولي ارزش اين را داشت چون تنها همراه و همدم وفادار من سيگاري به نام Camel Wide بود. وسط لبم از حلقه اي كه قبلاً به لبم زده بودم زخمي و پوسته - پوسته بود. جاي حلقه اي كه قبلاً به نافم زده بودم هنوز صورتي رنگ بود، زخمي كه التيام پيدا نكرده و عفونت كرده بود. اما حداقل حلقه اي كه به بينيام زده بودم هنوز سر جاي خود آويزان بود.
من به طرف پنجره رفتم تا بر روي چهارپايه اي كه خودم درست كرده بودم بنشينم. يك صندلي سبز رنگ با پايه هاي سياه كه به طور خطرناكي به ميز آرايش تكيه داده شده بود. از محل ديدهباني خود ميتوانستم خوابگاههاي ديگران را بررسي كنم و دانشجوياني را مشاهده كنم كه در ميان فرصتها گام برميداشتند. آنها در جاهايي گام برميداشتند كه من قادر نبودم خود را حتي ملزم به راه رفتن كنم. من غوطه ور در ميان افكار آرام جديد خود به آرامي به سيگاري كه در دست داشتم پك ميزدم. آيا من هم امروز بايد از ته سيگار خود پيروي كنم و به دنبال او از پنجره به بيرون بپرم؟
آيا اين همان چيزي بود كه ميخواستم بشوم؟ آن همه نيرو و قواي من كجا رفته بود؟ قبلاً خيلي قوي بودم. حالا شانه هايي افتاده داشتم و نگاه خيره ام سست و بيحالت بود. شبها خواب نميديدم و ديگر ساعت شماطه دارم صبحها سر و صدا نميكرد. ديگر حتي برايم مهم نبود تا به حساب نهار خود پولي اضافه كنم. رخت چرك هايم به قدري اين طرف و آن طرف پراكنده بود كه نميشد جمع و جورشان كرد. تنها انرژي موجود در اتاق يخچالي بود كه دانشگاه در اختيار من گذاشته بود و محتواي آن يك پيتزاي كپك زده بود.
با تلنگري ته سيگار خود را از بالاي پنجرة طبقة هشتم به پايين انداختم. چشمانم با حالتي رويايي ته سيگار را تا زمين دنبال كرد. يكباره از چهارپايه پايين پريدم و روي تختخوابم نشستم. دفتر خاطرات خود را برداشتم با اين اميد كه شايد با نوشتن و بروز احساسات خود بتوانم خود را از اين خلاء و پوچي رها سازم.
بيهدف مينوشتم،
كلماتي بيمعني، عاري از خلاقيت و ارزش
مضطرب
دلواپس
پژمرده
قحطي زده
به آخر خط رسيده
در عذاب
سردرگم
گيج
بدون جهت
نابينا
دفترچه را زمين گذاشتم و سرم را زير بالش مخفي كردم، آرزو كردم كه اي كاش ميتوانستم حداقل كمي از اين افكار متاثركننده آرامي يابم. ديگر ايده هاي جديدي كشف نميكردم، بلكه احساس ميكردم در درونم پوچي و خلاء در حال رشد و نمو است. چه مدت ميتوانستم اينطور ادامه دهم؟ چقدر طول ميكشيد تا از چهارپاية خود به بيرون از پنجره به پايين بلغزم.
تنها رابطة من با اشخاص ديگر به نامه هايي محدود ميشد كه از خانواده يا دوستان خانوادگي خود دريافت ميكردم. نامه مورد علاقه ام از شخصي بود به نام رادني ام.؛ يك مرد شرافتمند، يك واعظ كه انتظار ميكشيد روزي كليساي خود را داشته باشد. به اين دليل براي او احترام قائل بودم چون كاري را كه انجام ميداد باور داشت. وقتي بزرگ ميشدم شاهد بودم كه چگونه رادني بچة خواهر زن خود را نزد خود آورده و او را بزرگ ميكرد. او اين كودك را مانند بچة خود بزرگ ميكرد بدون اينكه هيچ ضمانتي در ميان باشد كه بتواند اين گنجينة محبوب خود را براي هميشه نزد خود نگاه دارد. وقتي كه رادني به ملاقات والدين من ميآمد معمولاً دربارة محبت خدا صحبت ميكرد. در حالي كه او مشغول صحبت بود من مجذوب سيماي آرام و اعتماد به نفس او ميشدم.
مدتها بود كه رادني را نديده بودم. رادني در نامه خود پرسيده بود كه من چطور پيش ميروم. او همچنين در نامة خود نوشته بود كه چطور با همسر خود در دانشگاه واشنگتن آشنا شده بود. رادني نوشته بود كه اگر آن اطراف بودند از ديدن من خوشحال خواهند شد. نامه رادني لحن بسيار هيجانانگيزي داشت. او دربارة دانشگاه ايالت واشنگتن با عبارت پردازيها و قيل و قال بسياري صحبت كرده بود و نوشته بود كه تا چه اندازه اين دانشگاه داراي عامل بالقوه است.
من پاسخ نامة رادني را با اين توضيح شروع كردم كه دانشگاه واشنگتن مانند گذشته مكان غريبي جهت دستيابي به فرصتها و آينده نيست. رادني در نامة خود دربارة عظمت خداوند نيز سخن گفته بود. من با لحني طعنه آميز نوشتم كه اوه، واقعاً خدا عظيم است. لازم بود تا در مورد افسردگي خود براي رادني بنويسم و به او بگويم كه تا چه حد بدبخت بودم و خدا عملاً برايم هيچ كاري نميكرد. من در هيچكدام از امتحانات قبول نميشدم و هم اطاقي ام دوست پسرم را از دستم قاپيده بود.
من در نامة خود با رادني دربارة عيسي شروع به صحبت كردم، دربارة اين پسر عظيم خدا، و اينكه چگونه عيسي مرا ترك كرده و در تاريكي مرا رها كرده است. وقتي ميخواستم نام عيسي را بنويسم يادم نميآمد كه چگونه اين كلمه را هجي ميكنند. آيا املا صحيح اين كلمه «ع - ي - س – ا» بود؟ نه، «ع - ي - ي - س - ي» صحيح است. نه، اين هم به نظر صحيح نميآمد. كم - كم داشتم كلافه ميشدم. من بايد بدانم كه اين كلمه را چگونه هجي ميكنند. من در يك خانوادة مسيحي بزرگ شده بودم و خطاب به اين شخص سرودهاي زيادي خوانده بودم. آيا او همان شخصي نبود كه اين سرود را درباره اش ميخوانديم، او همان كسي است كه مرا دوست دارد زيرا كتاب مقدس اينگونه ميگويد؟ من بسيار آشفته و مضطرب شدم. من بايد املا صحيح را بدانم. «ع - ي - س - ي - ا»؟ نه.
سرانجام از هماطاقي ام پرسيدم. او به سرعت و با لحني بچگانه گفت: «ع - ي - س - ي». اين واقعاً وحشتناك بود. چطور او ميدانست نام عيسي را چگونه بايد هجي كند اما من نميدانستم؟ يك لحظه صبر كن، اين جور در نميآيد. انبوهي از افكار مختلف به مغزم هجوم آورد. چطور ميتوانستم خدا را به خاطر تمامي بدبختيهاي خود ملامت و سرزنش كنم در حالي كه حتي نميدانستم نام او را چگونه بايد هجي كنم؟ به نظر نميآيد كه ما همديگر را بشناسيم، و يا بهتر است بگويم ما حتي همديگر را ملاقات هم نكرده ايم. اما ترجيح دادم تا به اين افكار نامربوط كه من خود باعث اندوه و پريشاني خاطر خودم هستم پايان دهم و نامه را فرستادم، بدون اينكه به اين گناه خود اقرار كنم كه دارم شخصي را مورد ملامت قرار ميدهم كه گناهكار نيست.
بعد از اينكه نامه را نوشتم ذهنم به وضوح و با استدلالي منطقي به اين موضوع مشغول بود كه تا حالا به غير از عيسي من چند نفر ديگر را مسبب اندوه و پريشاني خود دانسته و آنها را سرزنش كرده بودم، كساني كه در حقيقت هيچ تقصيري نداشتند. اگر دليل ناكامي ها و غمهايم خودم بودم چه؟ تا كنون هرگز اين فكر به مغزم خطور نكرده بود. آيا تا به حال سهواً اشخاص ديگر را مقصر دانسته و سرزنش كرده بودم؟ باز هم اين فكر در مغزم شكل گرفت. آيا من منتظر بودم كه ديگران در قبال من قصور كنند تا من بهانه اي در دست داشته باشم؟ آيا منتظر اين فرصت بودم كه بگويم: «حالا ديديد كه حق با من بود، من كه به شما گفتم!» با خودم گفتم: «منظور تو اين است كه من نميتوانم ديگران را سرزنش كنم!» من اجازه ندارم خدا را مقصر بدانم چون حتي نميدانم اسم او را چگونه بايد هجي كنم؟ پس در اين بين چه كسي باقي ميماند؟ خودم؟
سكوت. من نياز به يك تدبير و نقشه داشتم. من تمامي منابعي را كه در خصوص مشكلاتم مقصر ميدانستم رد كرده بودم. دانشكده را ترك كردم. موفق نشدم نيمسال اول دانشكده را قبول شوم. اگرچه نيمسال اول در ماه دسامبر به پايان ميرسيد، اما من در ماه نوامبر دانشكده را ترك كردم. نيمسال دانشكده قادر نبود از خطر نابودي نجات يابد.
من در همان خانة سالمنداني كه در دوران دبيرستان كار ميكردم مشغول به كار شدم. سمت من دستيار پرستار بود. در دنياي دامپزشكي چنين شخصي را نظافت چي عرشه مينامند. اين شغل برايم اين امكان را فراهم نمود تا بتوانم با مردم ارتباط برقرار كنم. هيچ تهديدي از جانب اين مادربزرگها و پدربزرگها در ميان نبود، آنها همانند من به شدت نياز داشتند كه پذيرفته شده و مورد محبت واقع شوند. ما به خوبي با همديگر جور بوديم.
در اين شغل شما اجازه نداريد تا در خصوص سالمند بخصوصي استثناء قائل شويد، ولي عملاً همة ما سالمند محبوب خود را داشتيم. من واقعاً عاشق يك زن ظريف الجثه به نام هلن بودم.
بيماري آلزايمر شكل كريه و زشتي از يك مرگ زنده است. در پايان، شخص قدرت هر گونه حركت و قابليت ايجاد ارتباط با ديگران را از دست داده و به مرور توانايي بلعيدن را نيز از دست ميدهد. من با خدا شرطي بستم.
هر مرد واعظي به شما خواهد گفت كه اين كار را نكنيد. او به شما خواهد گفت كه شرط بستن با خدا درست نيست. اما من به هر حال با خدا اين معامله را كردم. من به خدا گفتم كه اگر او بانوي كوچکم را زود به نزد خود ببرد طوري كه او مجبور نباشد رنج و درد فراواني را تحمل كند، در اينصورت من دوباره از او پيروي خواهم كرد. يك هفته قبل از اينكه بانوي كوچكم را به بخشي از آسايشگاه ببرند كه مخصوص كساني است كه ديگر قادر به راه رفتن و انجام كارهاي خود نيستند، اين شرط را با خدا بستم. اين آخرين ايستگاه سالمندان ما بود.
دو هفته گذشت. وقت استراحت شام بود و من در حال سيگار كشيدن بودم كه سر پرستار داخل شد. مرا صدا زد و گفت: «ميخواستم بداني كه هلن درگذشت.»
اينقدر ناگهاني؟ سيگارم را خاموش كردم و به طبقه اي كه هلن بستري بود رفتم. درون اتاق هلن سرك كشيدم، و از آنچه قرار بود ببينم وحشت داشتم. اما به نظر ميآمد كه نوري اتاق را پر كرده است. هلن در آرامش به نظر ميرسيد. پرستار مسئول توضيح داد كه لقمه اي غذا به هلن داد و رفت تا به بيمار ديگري غذا بدهد و وقتي دوباره نزد هلن برگشت ديد كه او فوت كرده است. او به همين سرعت از دنيا رفته بود. هلن مجبور نبود تا رنج بكشد و سالها در آن بخش بستري باشد. مثل يك بشكن زدن. او رفته بود. بدون هيچ درد و رنجي. من معاملة خود را به ياد آوردم.
من دوست خوبي به نام هدر داشتم كه با من در بخش آلزايمر كار ميكرد. او نيز مانند من با «چراهاي» زندگي در ستيز و كشمكش بود. از او دعوت كردم تا همراه من به يك جلسة كليسايي كه عصر روز چهارشنبه برگزار ميشد بيايد. او اين دعوت را مشتاقانه پذيرفت. هر دوي ما توافق كرديم تا اين «موضوع خدا» را با همديگر به انجام رسانيم.
شبان كليسا يك مرد معمولي به نام جو بود. او در رابطه با خدا بسيار هيجان زده بود و همچنين بسيار مشتاق بود كه به مردم اين فرصت را بدهد تا آنان نيز خدا را ملاقات كنند.
موعظة او بسيار ساده بود. او به ما گفت كه چگونه خدا ما را دوست دارد و مشتاق است تا با ما يك رابطة شخصي داشته باشد. او به ما يادآوري نمود كه براي دريافت محبت خدا هيچكدام از ما چيزي ندارد تا به خدا بدهد. اين موضوع براي من تازگي نداشت، زيرا من آنجا بودم و دستان من خالي بود. اما اين قسم از محبت خدا كه زندگيها را تقويت ميبخشد، قلبم را فرا گرفت و به شنيدن سخنان او ادامه دادم. جو به سخنان خود در خصوص بخششي كه خدا از طريق پسر خود عيسي مسيح مهيا كرده است ادامه داد. عيسي خود خدا بود كه بر روي صليب مرد تا ما بتوانيم با خداوند رابطه داشته باشيم.
آن جلسه با دعايي ساده پايان يافت. جو گفت: «من از شما نميخواهم دعا كنيد و به خدا قولي بدهيد. من فقط از شما ميخواهم قلب خود را به سوي خدا بگشاييد و بگوييد، خداوندا من اينجا هستم.» من با اين گفته موافقت كردم. من چيزي نداشتم تا به خدا تقديم كنم. من يك قلب شكسته داشتم، يك دورة ناموفق تحصيلي، بدون هيچ دوست پسري و به سالمندان خدمت ميكردم. من مانند يك وسيلة معيوب بودم، اما خواهان آن بودم تا خود را در اختيار خداوند قرار دهم تا او ببيند كه با اين همه خرابكاري كه به بار آورده ام چه كاري ميتواند برايم انجام دهد. من آن دعاي بسيار ساده را خواندم، «خداوندا، من اينجا هستم. هر آنچه را كه ميتواني با من انجام بده.» من آماده بودم تا يك معاملة ديگر را با خدا بكنم. ناگهان گرما و نوري عظيم در درون قلبم جاري شد. احساس كردم كه يك نوشيدني پروتئين دار به من نوشانيدند. قدرت تفكرم گرما يافت. چشمانم را باز كردم و به نظر ميآمد كه تمامي اتاق از گرما و محبت در حال درخشيدن است.
پس از پايان دعا، قبل از اينكه اجازه داشته باشيم چشمان خود را باز كنيم از ما خواسته شد كه اگر اين دعا را خوانده ايم دستان خود را بلند كنيم. من يواشكي نگاه كردم تا ببينم آيا هدر دست خود را بالا برده است يا نه. هر دوي ما با يك نهانكاري مشابه دستان خود را بالا برده بوديم. آرنجهاي ما روي زانو قرار داشت و كف دستان خود را به سرعت بالا برديم. من احساس ميكردم كه وجودم لبريز از شادي شده است (همانطور كه گفته ميشود) طوري كه ناخودآگاه به جو نزديك شدم و با او دست دادم. به جو گفتم كه آن دعا را خوانده ام و مايلم از او تشكر كنم.
قسمت خنده دار اين بود كه من روزي در جلسة كليسا حاضر شده بودم كه در تقويم به عنوان روز نادانان در ماه آوريل مشهور است. در بخش اول كتاب مقدس، در عهد عتيق ميخوانيم، تنها احمق در دل خود ميگويد كه خدايي وجود ندارد. من نيز يك نادان بودم.
از آنجايي كه خداوند نامرئي است و من بايستي او را در خيال خود تصور كنم، لذا نياز به نوشته اي داشتم تا بتوانم با اتكا به آن در رابطة جديد خود با خدا قوت قلب يابم. آيه اي كه پيوسته به آن متصل بودم و به آن اتكا ميكردم در كتاب عهد جديد، اول تسالونيكيان نوشته شده است. «اما امين است آن خداوندي كه شما را استوار و از شرير محفوظ خواهد ساخت.»
در اينجا چيزي وجود داشت كه من ميتوانستم روي آن استوار بايستم. اهميتي نداشت كه موضوع تا چه حد زشت و كريه بود، خداوند در كلام خود، يعني در كتاب مقدس قول داده بود كه او وفادار و قابل اعتماد است. اينها صفاتي بودند كه من مدتها بود از آنها دور افتاده بودم. ديگر لزومي نداشت براي حمايت از خودم شخصاً سعي و تلاش كنم. خداوند براي حمايت از من عمل مينمود. دليل دومي كه اين موضوع را برايم بسيار دلگرم كننده ميساخت اين بود كه ميدانستم از درون تا چه اندازه پوچ و تهي هستم. در اين آيه خداوند وعده داده بود كه هرگز دست بر نخواهد داشت. خدا قول داده بود كه آنچه را كه آغاز كرده است به پايان خواهد رسانيد. معامله بسته شده و مهر و موم شده بود.
شانس دومي كه در زندگي ام به وجود آمد باعث نشد تا كار و فعاليت از زندگي من حذف شود. هنوز هم براي بازگشت به عرصة تحصيل پشتكار عظيمي لازم بود. زماني كه از دانشگاه بيرون آمدم رونوشت كارنامه ام نمره 0/1 را نشان ميداد. (من كنجكاو هستم بدانم كه دليل ثبت كردن نمره 0/1 آيا صرفاً به اين خاطر بوده است كه به دانشگاه ايالت واشينگتن آمده بودم.) به دليل كسب موفقيت در انجمن علمي و فرهنگي در مركز آموزش و مشاوره به عنوان محصل بسيار لايق و شايسته تعيين شدم. به من گفته شد تا براي نيمسال تحصيلي بهار برگردم و لياقت خود را نشان دهم. البته من برگشتم و به شكستهاي پي در پي خود در امتحانات ادامه دادم.
اكنون كه ميدانستم خدا مرا دوست دارد برگشت به مدرسه واقعاً دشوار بود. تحت فشار زيادي بودم. ديگر نميتوانستم انصراف دهم. من اين بار با هدف و مقصودي در اينجا حضور داشتم. يك نفر كه مرا دوست داشت در زندگي از من انتظار داشت چون كه او براي زندگي من نقشه هاي زيادي داشت. برايم دشوار بود تا از عهدة اين مسئوليت بر آيم، تا حدي كه وقتي به آپارتمان خود برگشتم (نيمسال دوم از خوابگاه بيرون آمدم) به مدت يك هفته خودم را درون اتاق حبس كردم و مشغول كشيدن ماريجوانا شدم. احساس ميكردم زندگي برايم طاقت فرسا شده است. از آنجايي كه سالهاي سال دربارة مرگ انديشيده بودم و همواره مرگ را مد نظر داشتم، حالا برايم سخت بود تا به زندگي بيانديشم.
احساس كردم كه تاريكي پيرامون مرا احاطه كرده است. اين تاريكي خيلي سنگين و خفقان آور بود. نه ميتوانستم دست بكشم و نه قادر بودم براي شروع تقلا و كوشش كنم.
ناگهان افكارم آرامي يافت. صبر كن. ديگر لزومي نداشت تا دربارة چنين افكار و پريشاني هايي بيانديشم. خدا مرا از گناهانم رها ساخته بود. ناگهان داستان ديگري را از كتاب مقدس به خاطر آوردم. داستان دربارة زن زناكاري بود كه از جانب مرداني متهم شده بود و آن مردان زن زناكار را از محل خوابش به زور بيرون كشيده بودند. مرداني كه آن زن را متهم كرده بودند جزو رهبران ديني آن زمان بودند و با اين كار خود ميخواستند عيسي را امتحان كنند و ببينند كه او چه پاسخي به آنها خواهد داد.
آنها به عيسي گفتند: «قانون ميگويد كسي كه مرتكب زنا شود بايد او را تا سر حد مرگ سنگسار كرد.» كلمات محكوم كننده رهبران ديني فضا را ميشكافت و در اين حين دستان آنها سنگهاي گرد و خاك گرفته را در درون خود محكم ميفشرد. زن زناكار بر روي زمين خاكي ناله و شيون ميكرد. عيسي در حالي كه به آرامي با انگشت خود بر روي زمين مينوشت پاسخ داد: «هر كه از شما گناه ندارد اول بر او سنگ اندازد.» و باز سر به زير افكنده بر زمين مينوشت و صداي سنگها را ميشنيد كه يكي پس از ديگري بر زمين ميافتند. كساني كه لحظاتي قبل سنگ در دست داشتند و خود را صالح و درستكار ميپنداشتند، با رها كردن سنگهايي كه در دست داشتند خود گواه اين واقعيت بودند كه هركدام نيز گناهكار بوده و سزاوار همان مجازاتي هستند كه مشتاقانه مايل بودند تا در خصوص آن زن اجرا كنند.
زن كه اينك كمي گيج و دستپاچه بود در انتظار آن بود تا عيسي گناهش را علناً اظهار كند و نميدانست عيسي چگونه با او رفتار خواهد كرد.
عيسي از زن پرسيد: «آن مدعيان تو كجا هستند؟»
زن پاسخ داد: «آنها رفتند.»
عيسي خطاب به زن فرمود: «برو ديگر گناه مكن.»
زن در حالي كه از آنجا دور ميشد متوجه شد كه اولاً او تنها كسي نيست كه گناهكار است؛ و ثانياً عيسي نيز سنگي بر او نزد.
چرا اين موضوع اهميت دارد كه عيسي سنگي پرتاب نمود يا خير؟ عيسي در بين حاضرين تنها كسي بود كه حق آن را داشت تا سنگ اول را پرتاب كند. عيسي تنها كسي بود كه هيچ گناهي نداشت. او كه خداي مجسم شده بر روي زمين بود كامل و بينقص بود. چون او خدا بود اين اختيار را داشت تا گناه را بخشيده و يا دربارة گناه قضاوت كند. عيسي گفت كسي كه گناه نكرده است اولين سنگ را پرتاب كند. اين بيان وي معنايي دوگانه داشت. با گفتن اين سخن او گناهان متهم كنندگان آن زن را آشكار ميسازد؛ و در عين حال نشان ميدهد عليرغم اينكه خود عاري از گناه است زن را متهم نميكند.
عيسي كسي است كه ميگويد: «من نيز تو را متهم نميكنم. از اين به بعد ديگر گناه نكن و زندگي خود را به من تقديم كن.» من نيز در تلاش بودم تا ديگر گناه نكنم، اما داشتم اين حقيقت را فراموش ميكردم كه اگر عيسي مرا متهم نميكند، پس چه كس ديگري ميتواند اين كار را بكند؟ هيچكس. لازم نيست مفهوم زندگي پيمودن مسيري به سوي صفوف مرگ باشد. لزومي ندارد تا ما به دليل صدمات و دلشكستگي هاي غيرمترقبه زندگي نيمه افليج باشيم. از طريق مسيح ميتوانيم اميدواري داشته باشيم.
داشتن يك رابطه با عيسي مسيح علاج و شفاي هر نوع بيماري است كه در قلب شما وجود دارد. چون عيسي زنده است در نتيجه او قادر است نيروي حيات را به درون من بدمد. خصوصيتي كه در خداوند وجود دارد و از اين اميد حمايت ميكند، وفاداري و قابل اعتماد بودن اوست. خداوند اجازه داد تا من به درون يك پوچي غير قابل علاج سقوط كنم تا متوجه اين موضوع شوم كه تنها راه حلي كه وجود دارد اوست.
من هنوز با ظاهر فيزيكي خود در ستيز و كشمكش بودم. هنوز سعي ميكردم باور كنم كه خداوند بدون هيچ قيد و شرطي مرا دوست دارد. من اين موضوع را در قلب خود اينگونه مختصر و ساده كردم كه، هر چه پيش بيايد خدا مرا دوست دارد. قبلاً اين مطلب را كاملاً درك نكرده بودم.
من به شدت از اضافه وزن وحشت داشتم. هنوز هم از خوردن امتناع ميكردم و اصلاً از اينكه بعد از ترك مواد مخدر پنجاه پوند به وزنم اضافه شده بود خوشحال نبودم. هنوز سيگار ميكشيدم. اينگونه استنباط ميكردم كه اگر همة عادتهاي خود را يكباره كنار بگذارم ممكن است بميرم چون بدنم به شدت به اين مواد وابسته شده بود. فكر ميكنم حقيقتي كه بايستي به آن ميرسيدم اين بود كه من به قدري به چيزهاي ديگر محتاج و وابسته شده بودم كه واقعاً نميدانستم چگونه بايد وابسته به خدا زندگي كنم.
اگرچه زندگي هنوز هم دردناك بود، اما براي اولين بار داشتم زندگي ميكردم، نه فقط براي آن روز، بلكه اينك بجاي زندگي با پوچي و خلاء تا ابد با خدا زندگي ميكردم. اوه! اين همان چيزي است كه ايمانداران درباره اش صحبت ميكنند. كسي كه همه چيز را ترك كرد تا ما حيات كامل را به دست آوريم. اين شخصي است كه ميخواهم با او ملاقات كنيد. اين شخص عيسي مسيح، كسي است كه مانع از آن شد تا من نيز به مرور به پيروي از ته سيگار خود به بيرون از پنجره پرتاب شوم. عيسي خطاب به همة كساني كه مايلند ميگويد: «نزد من آييد.»
اگر مايل هستيد تا بدانيد چگونه ميتوانيد او را بشناسيد، به شخصاً خدا را شناختن مراجعه كنيد.
◄ | چطور میتوانیم با خداوند رابطه شخصی خود را آغاز نمائیم؟ |
◄ | آیا سئوالی دارید؟ |